حکایت و داستان (5)
در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هماتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتها با یکدیگر صحبت میکردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف میزدند. هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، مینشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره میدید برای هماتاقیش توصیف میکرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، روحی تازه…
منتشر شده در
حکایت و داستان
مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای می کند، در دیده او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند. گفت: «برو، هیچ تاوان نیست. اگر این خر نبودی، پیش بیطار نرفتی!» در تحلیل این حکایت باید گفت: نادانی، از بدترین دردها و بزرگ ترین بدبختی هاست که گریبان گیر عده ای از انسان هاست. افراد نادان، از نظر فکری و درک و پذیرش حقایق، در سطح انسان های عادی و فهمیده نیستند. قدرت تشخیص عقلی آنان در مقایسه با دیگر استعدادهایشان ضعیف تر وکندتر است. از این رو، این…
منتشر شده در
حکایت و داستان
برچسب زدن
به مرد ناشنوایی خبر می دهند که همسایه اش در بستر بیماری آرمیده است. ناشنوا با خود گفت: حق همسایگی آن است که به عیادتش بروم، ولی مشکل این است که من نمی توانم صدای او را بشنوم. او با خود چنین قیاس و چاره جویی کرد که وقتی من نزد او رفتم، به ناچار باید سخن بگویم. او هم جواب مرا می دهد و از حرکت لب هایش می توانم تشخیص دهم که چه می گوید و در جواب باید چه بگویم. از این رو، پرسش و پاسخی در ذهن خود یافت و با این خیال به عیادت همسایه…
منتشر شده در
حکایت و داستان
برچسب زدن
روزي از از دوران خود ما دختري كه قصد ازدواج داشت، ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا ســــمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر ســــم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر…
دوشنبه, 07 دی 1394 14:06
شنيديد كه ميگن چرا عاقل كند كاري كه بازآرد پشيماني و اما متن تامل برانگيز طمع دكتر
نوشته شده توسط مدير سايت
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بيمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید. بچه ماشین بهش زد و فرار کرد بلافاصله پرستار گفت: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید. پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم. خواهش می کنم عملش کنید من هرجور شده پول و تا شب براتون میارم پس پرستار گفت با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید. پيش دكتر رفت اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:…
منتشر شده در
حکایت و داستان
برچسب زدن